زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

زینب بانو

معجزه یک نام مقدس

دوشنبه 18 اسفند 1393 هنوز صدای فرشته گونه تو در گوشمه: « این دخترها وقتی خودشون زن خونه و مادر بچه بشن به اندازه کافی کار میکنن. بذار اینجا تو خونه من راحت باشن. من همه کارها رو میکنم. به موقع همه چیز رو یاد میگیرن و بهتر از هر کسی انجام میدن...» برای این همه فداکاری تو تمام هستی من کمه فقط و فقط بهشت خدا برای پاها و دستهای تو مناسبه که این روزها پر از درده درد همه کارهایی که میتونستی با اطرافیانت تقسیم کنی اما بخاطر روح بزرگ و زلالت این کار رو نکردی و چقدر پیش بینی درستی داشتی مادر نازنین من!!! وقتی دختر خونه بودم به کمترین دردی روزهای متمادی استراحت...
18 اسفند 1393

همسفر

15 اسفند 1393 چند سال پیش دقیقا در تاریخ 13/12/ 1388 مصادف با 17 ربیع الاول جشن ازدواج من و بابا علی شما برگزار شد و ما به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. امسال این روزها مصادف با ایام فاطمیه شد برای همین من اصلا به فکرش نبودم. اما همسر مهربان بنده و بابای نازنین شما در یک عملیات غافلگیرانه ما رو برد خونه مامانم. از قبل به همه گفته بود اونجا باشند. کیک خوشگل و خوشمزه ای گرفته بود. و لباس خیلی نازی که یکی از قشنگترین و محبوبترین هدایایی بود که تا حالا گرفتم. ممنونم مرد پرمشغله من که با همه گرفتاریها به یاد روزهای زندگیمون هستی. خوشحالم در سفر کوتاه این دنیا خداوند همسفر خوبی قسمتم کرده و به...
16 اسفند 1393

پرسش

13 اسفند 1393. 13 جمادی الاول شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بيمار را سرشک و تبسم براي چه؟ بر کودکان، نگاه ترحم براي چه؟ از ساقي هميشة کوثر سؤال کن افتاده کوثرت به تلاطم براي چه؟ دست شکسته را که شفا استراحت است دستاس کرده دانة گندم براي چه؟ زهرا که در غم پدر آتش گرفته بود! پس پشت خانه اين همه هيزم براي چه؟ مي‌گفت با علي که پسر عم! حلال کن مولا گريست: فاطمه، خانم! براي چه؟ در بازتاب آن همه ظلمي که شد روا تاريخ پرسشي است که مردم! براي چه؟... ...
16 اسفند 1393

قطره ای از دریای بزرگ شدن

جمعه 8 اسفند 1393 9 جمادی الاول سه روزه دارم تو خونه راه میرم اما در امر خطیر خانه تکانی تکاندن یکی از اتاق ها باعث شده که کل خونه به هم بریزه و جمع نشه. دارم تند و تند کارهامو میکنم. شما هم راه میری و بازی میکنی. متوجه میشم کفش های جاکفشی رو یکی یکی درآوردی  و پرت کردی جلوی ورودی خونه. با لحن ناراحت و بلند میگم زینب چیکار میکنی؟ چرا کفش ها رو ریختی زمین؟!! کار بدیه! خیلی بده! ناراحت میشی و با صدای ناله و غر زدن شیرجه میری روی سرامیک نزدیک در ورودی. که یعنی قهر کردی. سرتو میذاری روی زمین. حواسم بهت هست اما حرفی نمیزنم که متوجه بشی کار بدی بوده و دوباره تکرار نکنی. زمان کمی میگذره ...
9 اسفند 1393

عشق است که اینچنین می سازد

5 اسفند 1393 ولادت حضرت زینب سلام الله علیها قصد داشتم امروز برای دخترم تولد زیبایی بگیرم که به علت فوت مادربزرگم کنسلش کردم. هر چند تولد دخترطلا رو کنسل کردم اما با همه کارهای عقب مانده ای که داشتم تلاش کردم به نازنینم خوش بگذره. شب ولادت رفتیم مسجد. نماز خوندیم و مراسم سخنرانی و جشن موندیم. شما همکاری خیلی خوبی با من داشتی. خودت هم حسابی با یه دوست مهربون که پیدا کرده بودی بازی کردی و شیرینی و شکلات خوردی. ظهر با داداش حسین رفتیم پارک و تا شب کنارش بودیم. شب باز هم برای جشن ولادت رفتیم هیئت. اونجا به همه بچه ها بادکنک دادند. شما کمی خواب آلود و گرسنه بودی و برای همین ناسازگاری میکردی. اما باز هم ح...
6 اسفند 1393

تولد

3 اسفند 1393 دو روز مانده به ولادت حضرت زینب سلام الله علیها از نظر قمری 2 سال پیش در چنین روزی زینب بانو به دنیا اومد و نامش متبرک به هم نامی با بزرگ بانوی معرفت و استقامت شد. تولدت مبارک دختر نازنینم ...
6 اسفند 1393

سفر زیارتی - امتحانی

1 اسفند 1393 زینب بانو از اینکه صبح زود برای پوشیدن لباس بیدار بشه خیلی ناراحت میشه ولی چاره ای نیست. با ماشین همسر مهدیه جون همه با هم صبح زود راهی قم میشیم. توی راه باز هم تلاش میکنیم کمی درس بخونیم. خداروشکر به موقع به امتحان میرسیم. زینب بانو و حسین آقا پیش باباهاشون میمونند و ما برای امتحان میریم. بعد از امتحان مثل کسانی که از زندان آزاد میشوند مشتاقانه به سمت بچه ها میریم. زینب بانو خیلی خسته شده و خوابش میاد. بداخلاقی میکنه. اما من دلم برای زیارت پر میکشه. زینب تو فضای حرم آروم میگیره. با هم زیارت میکنیم. بیرون که میریم باز هم زینب ناآروم میشه. خیلی ناآروم. من و باباعلی به اتفاق دختر طلا میریم بادکنک بگیریم که یه آقایی آروم ب...
6 اسفند 1393

امتحان توپ و گربه

30 بهمن 1393 یک رو به امتحان فرصت باقیه اما حتی وقتی برای دوره کردن اندک مطالعاتم ندارم. باباعلی سخت مشغول کاره تا فردا که با ما به قم میاد خیلی از درسها و کارهاش عقب نیفته. ساعت 5 عصر با دختر بانو میریم پیش مهدیه جون و گل پسرش شاید اونجا دوتایی خلاصه هایی که من قبلا از مطالعاتم یادداشت کردم رو مرور کنیم. دختر و پسر با هم دیگه دست به یکی شدن و ما به جای مطالعه تو کوچه به تماشای توپ بازی بچه ها و به دنبال یک گربه بازیگوش به این طرف و اون طرف میریم. نم نم بارون بیشتر میشه و به خونه برمیگردیم. نماز میخونیم و با تمام اوضاع به هم ریخته ای که داریم تلاش میکنیم درس بخونیم. تلاشی که تا ساعت 12 شب طول میکشه و دوتا مادر خسته از خودش به جا ...
6 اسفند 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد